سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که بى محابا به مردمان آن گوید که نخواهند ، در باره‏اش آن گویند که ندانند . [نهج البلاغه]
 

 

 

کلبه عشق

 

اول: مهمانی دعوت داشتند. خیلی دیر شده بود. با عصبانیت قدم می‌زد و جملات تندی را آماده می‌کرد تا نثار شوهرش کند.

دوم: مهمانی دعوت داشتند. خیلی دیر شده بود. با کلافگی قدم می‌زد و جملات مودبانهای را برای معذرتخواهی از میزبان آماده می‌کرد.

اول: با عصبانیت سوار ماشین شد و گفت: "نمی‌گی دیر می‌شه؟ این چه وقت اومدنه؟ من جواب میزبان را چی بدم؟ اصلا به فکر نیستی. مثلا ازدواج کردی. هنوز بلد نیستی یه مرد متاهل باید چه جوری رفتار کنه؟" شوهرش تمام جملاتی را که برای عذرخواهی آماده کرده بود، قورت داد.

دوم: با عجله سوار ماشین شد. لبخندی زد و گفت: "خسته نباشید. کجا بودی؟ بریم که خیلی دیر شده." شوهرش گفت: "یکی از مشتریهای کله گنده اومده بود. نمی‌شد ردش کرد. معطل اون شدم."

اول: پلههای سالن را با عجله طی کرد. وقتی رسید با اعتراض همه فامیل مواجه شد. با نارحتی شروع کرد به شکایت از شوهرش: "هر چی بهش گفتم زود بیا فایده نداشت. من از چند ساعت پیش آمادهام. اصلا براش مهم نیست که مردم محبت کردن دعوتمون کردن."

دوم: پلههای سالن را با عجله طی کرد. وقتی رسید با اعتراض همه فامیل مواجه شد. به میزبان لبخندی زد و گفت:"شما ببخشید. همسرم خیلی گرفتاره. کار مهمی براش پیش اومد. به خاطر همین دیر شد. انشاءالله جبران می‌کنیم."

اول: رفت روی یک میز جدا نشست. سر حرف را با خانمی که کنارش بود و او را نمی‌شناخت، باز کرد و گفت: "دیر شدن تقصیر من نبود. اصلا به من چه ربطی داره؟ اگر اختیارم دست خودم بود که دیر نمی‌اومدم. دفعه دیگه تنها می‌یام. این مردها همهشون همین جورن. ادب و وقتشناسی حالیشون نیست."

دوم: رفت و نزدیک میز میزبان نشست. سر میز آشناها می‌رفت و مودبانه سلام می‌کرد و جواب اعتراض آنها را هم با لبخند می‌داد.

اول: سوار ماشین شد و با عصبانیت در ماشین را به هم کوبید. شوهرش پرسید: " چه خبر بود؟ کیا بودن؟ خوش گذشت؟" انگار منتظر این سوال بود. جواب داد: "نمی‌اومدیم بهتر بود. یه جوری نگام می‌کردن که انگار تقصیر من بود. دفعه دیگه تنهایی می‌یام. تو هم از سرکارت بیا.مامانم هم گفت عجب شوهر بیفکری داری." وقتی حرفهایش تمام شد نگاهی به شوهرش کرد.سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. هر دو با اخم منتظر بودند که زودتر به خانه برسند.

دوم: سوار ماشین شد. شوهرش پرسید: "چه خبر بود؟ کیا بودن؟ خوش گذشت؟" جواب داد: "آره. عالی بود. همه بودن. خوب شد اومدیم همه رو دیدیم. میزبان خیلی تشکر کرد که با این سختی باز هم اومده بودیم. مامانم هم خیلی سلام رسوند. خوب تو بگو. خوش گذشت؟" شوهرش هم کمی از مهمانی گفت و بعد با اشتیاقِ تمام از اتفاقات روز و دلیل دیرکردنش صحبت کرد. هر دو با لبخند، گرمِ صحبت بودند و نفهمیدند که کی به خانه رسیدند.

 





  • کلمات کلیدی : داستان‌های زندگی

  • ::: سه شنبه 89/9/23 ::: ساعت 9:50 صبح :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر

     

     

     

    از اداره که اومدم بیرون داشت بارون میاومد. دم در شرکت هر کاری کردم چترم باز نشد. اعصابم خورد شد. مجبور شدم بدون چتر بیام زیر بارون. انگار از آسمون سطل سطل آب می‌ریختند. توی یک چشم به هم زدن مثل موش آب کشیده شدم. 

    از جلوی یه قنادی رد شدم. وقتی بوی شیرینی بهم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه. رفتم توی قنادی. می‌خواستم یه پیراشکی بخرم. اما یه آقایی ایستاده بود و با فروشنده گپ می‌زد. از این که به خاطر خوش و بش اونها معطل شدم عصبانی شدم. پیراشکی رو همون جا توی قنادی خوردم و راه افتادم.

    توی اون بارون دیگه تاکسیها هم به جز دربست کسی رو سوار نمی‌کردن. خواستم از خیابون رد شم که یه ماشین با سرعت رد شد و گل و لای خیابون پاشید به مانتو شلوارم. داشتم فکر می‌کردم که "چه قدر مردم بیفکرن. تازه پیراشکیش هم خیلی بدمزه بود. وای چه قدر سرده. فکر کنم تا 24 ساعت هم سرما از استخوانم در نیاد." توی همین فکرها بودم که دیدم یه آقایی از کنارم رد شد و تنهای بهم زد. برگشت عذرخواهی کرد. همون آقایی بود که توی قنادی دیده بودم.

    چند دقیقه از افکارم اومد بیرون به اون مرد توجه کردم. مرد جوون یه جعبه شیرینی دستش بود و تمام این مدت کنار من راه می‌رفت، بدون این که هیچ کدوممان متوجه بشیم. آن قدر با شوق قدم برمی‌داشت که فکر کردم کسی دنبالش کرده. چشماش پر از شادی بود و به اطرافش توجهی نداشت. لبخند شیرینی هم روی لبهاش بود. سرعتم رو کم کردم ببینم کجا می‌ره. چند متر جلوتر ایستاد و زنگ یه خونهای رو زد. صدای گرمی از پشت اف اف گفت " کیه؟" او هم سلام کرد و درباز شد. من از کنارش رد شدم. 

    با خودم گفتم که ناراحتی من تغییری در وضعیت موجود نمیده. اگر غصه بخورم که چرا خیس شدم، لباسام خشک نمیشه. اگر با عصبانیت قدم بردارم زودتر نمیرسم. همون موقع دخترک دستفروشی رو دیدم که داشت گلهاش رو حراج می‌کرد. چند تا شاخه گل خریدم.بوی گلهای بارون خورده که بهم میخورد، بیاختیار لبخند می‌زدم.

    قدمهام رو تندتر برداشتم تا زودتر از همسرم برسم خونه و برای شام یه غذای گرم و ساده درست کنم.من واقعا خوشبخت بودم.

     





  • کلمات کلیدی : داستان‌های زندگی

  • ::: جمعه 89/9/19 ::: ساعت 12:24 عصر :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر
    <      1   2